دوست داشتم همه دور هم باشیم............
عاطفه ، شیدا ، الهام ، نرگس ، مینا ،هانیه ، مریم، سپیده ، مژگان ، شیما و حتی لیلا.......
اما هر جوری خواستم برنامه بریزم نشد.....همه نه آوردن و اعصابم ریخت به هم.........همه که نه ولی بعضیا نصفه اکی دادن و گفتم بیخیال دور هم بودن..........
قرار بود یه هفته بمونم خونه مادربزرگینا......اما وقتی دیدم هیچی به هیچی ، ترجیح دادم برم خونمون و همه چیو کنسل کردم، روز تولدم هم مثل همیشه موسیقی گوش بدم و فکر کنم به این یه سال که گذشت....
عجب سالی بود....
روز 22 بهمن یه کیک گرفتیم دوره هم با خانواده.........چاقو رو خوابوندم وسطش....زیاد حال نداد.....اما خوب یا بد بیست سالم تکمیل شد......وارد دهه سوم شدم.....
تو راه رفت خونه با مینا چت میکردم....تا فهمید برگشتم خونه خیلی دپرس شد....
مینا: زینب ، تولدت؟؟؟؟ کنسرت هانیه ؟؟؟؟
زینب : مینا تولدو که بیخیال .....کنسرتو شاید اومدم......شاید...
عمو امید ، دختر عمه مامی ، دلداده ، نرگس ، عاطفه ملک ، سمانه ، مینا ، زینب زارع ، سپیده ،مریم ، عاطفه، شیدا ،آناهیتا ،شادی، هانیه ،الهام .........................................
به ترتیب تولدمو تبریک گفتن............
روز تولدم هم یه روزی مثه بقیه روزای خدا بود.....
دور و برم پره نامرتبی بود............حتی حس جمع و جور کردن اونارو هم نداشتم......
قرار بود فردا شیدا و عاطفه بیان دنبالم بریم دانشگاه......دانشگاه؟؟؟؟
این ساخته ذهن من بود....چرا ازشون نپرسیدم واسه چی میخواید بیاید؟؟؟؟
پیش خودم گفتم مثلا من اینجام شما واسه چی میخواید بیاید؟؟؟خب هر سوالی دارید بگید من برم بپرسم؟؟؟
ولی تو یه حال عجیبی بودم که.....
ساعت 8 صبح 24 بهمن بود که انگار یکی از خواب بیدارم کرد....
پاشو اطرافتو مرتب کن لااقل.......
خداوکیلی دست خودم نبود، یهو همه جارو مرتب کردم....
ساعت 11:12 به شیدا زنگ زدم....باید که رسیده باشن.....
زینب: شیدا کجایید؟؟ رسیدید؟؟؟
شیدا : نه زینب، یکم دیگه میرسیم....
زینب : الان کجایید؟؟
شیدا : تو اتوبوس...تیر 700
زینب: اکی بیاید....
هرچه قدر تمرکز کردم دیدم صدای تو ماشین بودن نمیشنوم...اینا رسیده بودن ولی کجا بودن...میخواستم بپرسم ک ...؟ !
20 مین بعد زنگ زدن رفتم در و باز کردم.........
وای ی ی ی ی ی ی ی......یه کیک اومد جلو صورتم......دست نرگس بود.....
فک کنم یه لحظه رفتمو برگشتم
.....شدیدا سورپرایز شدم.....
به ترتیب : نرگس.....شیدا.....عاطفه.....الهام........اومدن تو و روبوسی ی ی ی....
بفرمایید تو........
لپ تابم روشن بود و هایده زمزمه میکرد.....یهو رفت رو مرتضی اشرفی.......
من واقعا تو شوک بودم......و خیلی خوشحال....
زدیم و رقصیدیم.... و بعدشم مراسم جشن تولد.......
بعدشم پارک محل خونمون و بعدشم عکس های یادگاری و بعدشم شکر خدا به خاطره یه همچین روزه به یاد موندنی ای یی
..........جای مینا ، سپیده ، مریم ، هانیه خیلی خالی بود......
نرگس: ای کاش با همین جمع یه بار میرفتیم شمال....
میخواستم جواب این جمله نرگس و بدم اما جاش نبود.....
اما نرگس جان ما از محدودیت های خودمون به نحو أحسن باید استفاده کنیم....نه زیاد نه کم همین حد وسط و بچسب که از دستش ندی.......شمال؟؟؟؟ یکی من ....یکی تو........
زینب : عاطفه خانوم قابل توجه شما بیست سالم تکمیل شد.....
چند ماه پیش سره اون مساله بیخود که به مدت یه هفته اعصابمو خورد کرد مثلا با عاطفه داشتم صحبت میکردم یکم دلداری بده گفتم عاطفه آخه من 20 سالم هنوز کامل نشده......
عاطفه : عزیزم چند ماه دیگه 20 سالت کامل میشه.....خیلی زود نیست.....
یعنی این جمله عاطفه تو ذهنم حک شد....امروزم مثله خیلی روزای دیگه یادش افتادم....
نرگس: زینب 20 سالت شده ، درست حرکت کن دیگه...
عاطفه : زینب اون ادکلنتو بده من بزنم عکس بگیرم بذاریم إف بی....
شیدا :الان داری فیلم میگیری؟؟
هروقت شروع میکنم به فیلم گرفتن اول دوربین و میگیرم تو صورت شیدا تا این جمله رو بگه بعدا از بقیه میگیرم......خب دوست داره دیگه......عزیزم بگووووووووو عادت کردیم دیگه....
....................
نرگس :خب میگن سن که رسید به بیست سال؟؟؟
عاطفه: دختر ترشید دیگه..........
زینب: چی میگن؟؟؟؟
...................
روز 91.11.24
زینب : سپیده گل چطوره ؟
سپیده: خوبم، مرسی. تو خوبی کوچولو؟
ترو خدا رو پسوندا دقیق زوم کن.....گل......کوچولو.....ولی باحال بود......
نظرات شما عزیزان:
narges 
ساعت21:56---3 اسفند 1391
خیلی روز خوبی بود.یکی از بهترین روزها که هروقت یادش بیفتم کلی کیف میکنم.خیییییییییییلی دوست دارم عزیزم
پاسخ:areeeeeeee khodaieeeeeeee,manam doset daram azizam